شعر

ساخت وبلاگ
09123325373
سرکویری / رباعی
به این دنیا که یک جو خوردنی نیست
دل عاشق به جایی بردنی نیست
هر آن کس با هنر نان و نمک خورد
به خاکش گر سپاری مردنی نیست !!
رضا پارسی پور

**************
سرکویری / رباعی
نه ترک نشاط و شادمانی کردیم
نه جامه به حیله ارغوانی کردیم
دلخسته ز باد و برف و سرما یک عمر
مانند بنفشه زندگانی کردیم !!
رضا پارسی پور
************************
سرکویری / رباعی

" ستاره بازی "

بیچاره شدیم و چاره سازی کردیم
شادی به حقیقتی مجازی کردیم
با آن که خط جهان به بازی ننوشت
هرشام و سحرستاره بازی کردیم  !!
رضاپارسی پور - حوزه ی هنری
************************
سرکویری / رباعی
دلبسته ی خانه های ارگی نشدیم
قرقاولی و کباب برگی نشدیم
چون شیر گرسنه تشنه مردیم امّا
راضی به دمی شغال مرگی نشدیم !!
رضاپارسی پور
***********************
سرکویری / رباعی
ما ارث ز روشنان خود می بردیم
از سود شما زیان خود می بردیم
تا اینکه به چاه شب نیفتید،چو شمع
آتش سر استخوان خود می بردیم !!
رضاپارسی پور
************************
سرکویری / رباعی
چون نی ، نه کشیده قدّ به مرداب شدم
شمعم که به سیر خویشتن آب شدم
سی سال تمام است که در قلب کویر
چون زیره ز اشگ خویش سیراب شدم !!
رضاپارسی پور
************************
دوبیتی  /  سرکویری
پنجه ی شیر
نه چون نی شیره ی مرداب خوردُم
نه چون خار از رگ سیلاب خوردُم
به دور از کشت و کار کاسه لیسان
میان پنجه ی شیر آب خوردُم   !!
رضا پارسی پور
**************
سرکویری / دوبیتی
" رقص شمشیر "
مکن کاری که دلگیرُم ببینی
در آتش باغ تقدیرُم ببینی
نظر کن در بلوچستان چشمت
که مست از رقص شمشیرُم ببینی  !!
رضا پارسی پور
**************
سرکویری / رباعی
" شوق نماز "
ماهی که به شور شب شکر ریزد کو
افیون به شراب من بیامیزد ، کو
صبح است و اذان و در دلم شوق نماز
مستی که ز جای خویش برخیزد کو  ؟!
رضاپارسی پور
************

               دود چراغ
طبع شعری دارم از شمشیر تیزآوازه تر
پای وهمی دارم از عیّار بی شیرازه تر
آشنا با هر چه رند و عاشق و دیوانه ام
من دلی دارم ز شهر خویش صددروازه تر
خورده ام دود چراغ عمری که حالا گشته است
برگ برگ دفترم از برگ گلها تازه تر
می،پرستم خوانده اند در شهر و امّا من " رضا "
می پرستم چشم مست از باده بی اندازه تر !!
رضاپارسی پور
**************             

" حریف راز "
گر چه امشب آسمانی ساز طبعم ساز نیست
رفته ام جایی که کس را جرأت پرواز نیست
ای رقیب دیو سیرت هر چه می خواهی بگو
این در دولت به روی هر گدایی باز نیست
من که از هفت آسمان دامان خود برچیده ام
روی خاکم با کسی حاجت به کبر و ناز نیست
قدسیان خود شعر من را تحفهء جان کرده اند
هر چه از انگور می جوشد که مستی ساز نیست
فرق سِحر و شعر بسیار است ای جاهل برو
سِحر را خود آبرویی در بر اعجاز نیست
شعر همچون سایه ای دنبال من افتاده است
ور نه طبع وحشی من با کسی دمساز نیست
یک قبیله روز و شب همراه لیلی بوده اند
لیک جز مجنون کسی را چشم شاهد باز نیست
هر چه ما خواندیم جز قرآن ، همه بیهوده بود
راز گفتم باز و اما کس حریف راز نیست
بعد مرگ من " رضا " گویند اهل دامغان
شهر ما دارد شرابی را که در شیراز نیست
****************************
رضاپارسی پور دامغانی

رباعی / سرکویری...
ما را در سایت رباعی / سرکویری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baghebaran بازدید : 113 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 20:27